در غیاب مردان بزرگی چون ریزعلی
خواجوی
غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود.
خورشید در پشت کوههای پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرورفته بود. کار روزانه دهقانان
پایان یافته بود. ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز میگشت. در آن شب
سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن میکرد. دهی که ریزعلی در آن زندگی
میکرد نزدیک راهآهن بود.
ریزعلی هر شب از کنار راه آهن میگذشت تا به خانهاش
برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگهای بسیاری از کوه فرو ریخت
و راهآهن را مسدود کرد. ریزعلی میدانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به
آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با تودههای سنگ برخورد کند واژگون خواهد
شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمیدانست در آن بیابان دورافتاده چگونه راننده قطار
را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن
آن را خبر داد.
ریزعلی روزهایی را که به تماشای
قطار میرفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای
او دست تکان میدادند. از اندیشه حادثه خطرناک ...::: ســوال ها :::.....
ما را در سایت ...::: ســوال ها :::.. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 7soalme9 بازدید : 100 تاريخ : شنبه 20 آذر 1395 ساعت: 21:54