در غیاب مردان بزرگی چون ریزعلی خواجوی

ساخت وبلاگ

در غیاب مردان بزرگی چون ریزعلی خواجوی


غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه‌های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرورفته بود. کار روزانه دهقانان پایان یافته بود. ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می‌گشت. در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می‌کرد. دهی که ریزعلی در آن زندگی می‌کرد نزدیک راه‌آهن بود.

 ریزعلی هر شب از کنار راه آهن می‌گذشت تا به خانه‌اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ‌های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه‌آهن را مسدود کرد. ریزعلی می‌دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده‌های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی‌دانست در آن بیابان دورافتاده چگونه راننده قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.

 

ریزعلی روزهایی را که به تماشای قطار می‌رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می‌دادند. از اندیشه حادثه خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد. در جست و جوی چاره‌ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره‌ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباس‌های خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست. نفت فانوس را بر لباس‌ها ریخت و آن را آتش زد.

ریز علی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید. قطار پس از تکان‌های شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریزعلی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.

 

"ریزعلی خواجوی" نام‌آشنای همه ایرانیان است. داستان فداکاری وی در کتاب‌های سال سوم دبستان سال‌هاست که ‌منتشر می‌شود. فداکاری که در یک شب سرد سال 1341 جان صدها نفر را نجات داد و به رغم کتک خوردن آن شب، از این ماجرا به عنوان بهترین خاطره زندگیش یاد می‌کند.

ریزعلی که در سال 1309 در روستای "قالاچق" از توابع شهرستان "میانه" به دنیا آمده است.

انگار هنوز هم باید به همت و از خودگذشتگی مردانی مثل ریزعلی خواجوی چشم بدوزیم تا شاید در این دوره و زمانه هم جوانی پیدا شود و در سوز سرمای کشنده پیراهن از تن بیرون کند و به سادگی یک روستایی بی‌ادعا مشعلی برافروزد و جان چندصد مسافر را نجات دهد.

...::: ســوال ها :::.....
ما را در سایت ...::: ســوال ها :::.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7soalme9 بازدید : 93 تاريخ : شنبه 20 آذر 1395 ساعت: 21:54